چه نسلی بودیم، جوانی نکرده قدم گذاشتیم به میان سالی، روح مان در همان دوران کودکی مانده همان دوران که خوشی اکتسابی نبود و ذاتی بود ولی جسممان می تازد به سمت پیری که باور اش نمی کنیم، آدم مثل قورباغه است وقتی کم کم پیر می شود وقتی لحظه لحظه سردی پیری سراغ اش می آید و گرمی جوانی را به محیط می دهد پیر می شود و باور می کند پیر شده اما وقتی آخرین خاطره گرم اش کودکی است و ناگهان وارد برهه سرد میانسالی می شود گذر زمان باور اش نمی شود می خواهد از این ورطه سهمگین بیرون بجهد و نمی تواند، افسردگی سراغ ش می آید و نا باوری، این گونه بود نسل ما.  نسلی که از کودکی وارد کهنسالی می شود


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها