محرم راز



هر چیزی سر جای خودش و تو زمان خودش قشنگه، زمان اش همون موقعی هست که مشتاق شی، بعد اون دیگه فرقی نداره باشه یا نه، انگار وجود آدم خودش رو با نداشتن اش تطبیق میده،دل به نداشتن اش خو می گیره و مغز تصور داشتن اش رو از سلول های خودش حذف می کنه به قول خواجه شیراز، دولت آن است که بی خون دل آید به کنار، ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست


آدم هایی هستند که با آدم های زندگی شان دقیقا مانند کالا رفتار می کنند آن هم کالای مصرفی، تا تاریخ مصرف شان تمام نشده عزیز اند و مفید اما دقیقا یک روز بعد از اتمام تاریخ مصرف بدون هیچ بحث و گفتگویی دور ریخته خواهند شد، نه بحثی نه توضیحی و نه حتی خداحافظی ای، هیچ چیز از نظر شان برای اتمام این ارتباط به طرفه غیر منطقی نیست، تا حالا کسی دیده با بسته پنیر تاریخ مصرف گذشته اش خداحافظی کند نه.  حذر کنید از این دسته آدم ها، روح تان را تمام می کنند اندیشه تان را در نا باوری معلق و احساس تان را با خراشی عمیق و فراموش نا شدنی خدشه دار خواهند کرد 

خیلی از ما آدم هایی در پهنه چند ساله زندگی مون داشتیم که دلمون رو شکستند غمگین مون کردند و رفتند، فرق نمی کنه چه نقشی داشته، مهم نیست چه بلایی سر احساس ما آورده، مهم این که بار سنگین کدورت رو با خودمون حمل نکنیم، مهم این که خودمون حال مون بهتر باشه، باید خاطرات این آدم ها رو دفن کرد، خوب یا بد، یک بار برای همیشه، سر مزار خاطرات شون با دل سیر گریه کرد و بعد اون فکر کردن به هر کدوم این خاطرات فکر کردن به ماهیت یک موجود مرده است، شاید در گوشه ای از ناخودآگاه مون برای همیشه بمونن، شاید کدورتی که ایجاد کردند برای همیشه یک خراش کهنه روی احساس مون ایجاد کنه اما زندگی ادامه داره و نباید با کینه باشه، فراموش کنید، فراموشی بعد از مرگ نعمت بزرگی است در مسیر حرکت انسان فانی، نعمتی که کمتر سپاسگزار اش هستیم


من فکر می کنم تا زمانی که آدم ها می تونن آرزو کنند خوشبخت اند، آدمی که توان تصور آرزو ها شو داره می تونه اونا رو داشته باشه حتی تو خیال، دنیای خیال شاید حتی بهتر از واقعیت باشه، همه چیز همونیه که صاحب اون دنیا خلق کرده، تو عالم خیال آدم ها قهرمان دنیای خودشون اند و خوشبخت، اما گاهی آدم به جایی می رسه که تو عالم خیال اش می میره، بدبختی درست همون زمان شروع میشه وقتی که آدم تو خیال اش هم به خوشبختی فکر نمی کنه



روزهایی هستند مبهم و گنگ - طولانی و بی انتها - شاید خیره به یک نقطه ساعت ها بگذرد و ساعت روی دیوار تنها دقایق محدودی از این زمان طولانی را نشان می دهد- روزهایی پر از حرف های ناگفته حرف هایی که به قول شریعتی تن به ابتذال گفتن نمی دهند- در تمام این روزهای طولانی بی انصاف تنها و در سکوت فقط خداست که می ماند فقط اوست که می داند

همیشه کسی هست

با تو می ماند

میان غربت آن روزهای محال

که هر چه زینت دنیا است غرق دلتنگی است

همیشه کسی هست

پاک تر از یاس

و دلربا تر از آسمان کویر

که بر ترنم سردت ستاره می بارد

زلال چون باران

و راستین چو آیه های کلام

همیشه یکی هست و با تو می ماند

 

به امید هم او


مادر بزرگ من در هشتاد و شش سالگی بر اثر بیماری سرطان فوت کرد، سه ماه قبل از مرگ مشتاق بود برنامه خودش رو برای ماه های بعد تنظیم کنه، می گفت می خواد ماه رمضان پیش ما باشه، جوان های بسیار زیادی رو می بینم که حتی به امروز شون با امید فکر نمی کنند آدم هایی که اگر به آنها قدرت انتخاب زندگی تا صد سالگی داده شود آن را قطعا پس می دهند و زندگی طولانی بزرگ ترین کابوس آنها است، خیلی دور شدیم انگار از نسلی که الهی پیر شی جوون براشون دعا خیر بود نه نفرین  و چقدر خوشبخت اند آدم هایی که در سالمندی هم امیدوار اند به زندگی.


عشق را نباید در هزار توی تار گرفته خاطرات رنگ و رفته دنبال گشت . برای یافتن عشق نباید تا قله کوه قاف پای پیاده لنگان لنگان طی طریق کرد . عشق همین جاست . همین جا کنار هزار توی مهربانی جایی که هرگز مهربانی ات به منزلگاه آسایش نمی رسد،اما دیدن لبخندی شاد و آرامشی اهدایی آرام ات می کند، عشق ودیعه ای است در نگاه ما، نگاه ما به دنیا به هستی به آدم ها.  وقتی به آدم ها عاشقانه نگاه کنی خودت محو می شوی، آنجا دیگر مهم نیست خراش ات دهند فراموش ات کنند و به تو حتی توهین کنند.  این که باز به آنها به آرامش شان شادی هایشان و بهترین های زندگی شان فکر می کنی و منطق ات نمی پذیرد عشق است. دریایی که در آن بزرگان غرق می شوند و با آن یکی می شوند مردم بی حکمت نمی دانند دریای عشق است ولی اولیا به این غرقاب  راضی اند.


دوستی داشتم که میوه مورد علاقه اش لیموشیرین بود، میوه ای که من فقط طعم تلخ آخر اش در دایره خاطرات ام نشسته و یاد سرماخوردگی می افتم، داشتم فکر می کردم لیموشیرین شاید مثل خیلی از مکررات زندگی است، راه هایی که رفته آیم و خوشی هایی که در انتها کاممان را تلخ کرده، می شود شیرینی شادی هایش را به خاطر سپرد یا تلخی انتهایش را، همه چیز بستگی دارد به این که بیرون از پنجره امروز وقتی خاطرات مان را مرور می کنیم دوست داریم چه طعمی را بیشتر به یاد آوریم


امروز مردی روی لایو فیسبوک پنجاه نفر را با خونسردی تمام در دو مسجد در نیوزلند قتل عام کرد، روی تمام خشاب های اسلحه اش نام فرماندهان مسیحی جنگ های صلیبی را به چند زبان نوشته بود. گاهی فکر می کنم اگر قرار بود ادیان ثمره شان این همه تفرقه، تعصب و نفرتی باشد که در میان پیروان شان ریشه دوانده  همان بی دینی شرف داشت به این قائله ختم نا شدنی. یووال نوح هراری در کتاب انسان خردمند می نویسد "بینش چند خدایی موجب تساهل مذهبی گسترده است.چند خدا پرست ذاتا بی تعصب است و کمتر ممکن است ملحدان و بی ایمانان را بیازارد. حتی وقتی چند خدا پرستان امپراتوری های بزرگ را فتح کردند نکوشیدند دین خود را به مغلوبان تحمیل کنند" . ادیان در اصل برای اتحاد بشریت در خیر ظهور کردند اما پیروان آنها هر کدام در اتاقی تاریکی قسمتی از فیلی را لمس کردند که در دایره نگاه شان بود. و تعصب چیزی جز این نیست.پیامبر فرمودند "از ما نیست کسی که مردم را به تعصّب دعوت کند و از ما نیست کسی که به خاطر تعصّب بجنگد و از ما نیست کسی که با تعصّب بمیرد" . تروریسم مذهبی غیر قابل هضم ترین برهان ها را در کشتار و خشونت به نمایش می گذارد. کاش هیچ متعصبی هیچ مذهبی نداشت. 


نا امیدی عین یک جزیره است وسط اقیانوس، وقتی کشتی ات میان گرداب حوادث عین یه پر کاه این طرف و آن طرف غوطه می خورد باز باید بجنگی، نباید به این جزیره شوم پناه آورد، رهایی ازش ممکن نیست یا اگر باشه خیلی سخته، نه این که کسی نباشه که بخواد باز سوار کشتی ات کنه و از اون جا درت بیاره نه، وقتی اسیر این جزیره شدی دیگه دوست نداری ترکش کنی، دوست نداری امیدوار باشی دوست نداری با امواجی که تو رو به ساحل روشنایی می بره مواجه بشی، به زندگی تو تاریکی اون جزیره عادت می کنی و نجات دادن کسی که خودش دوست نداره نجات پیدا کنه محاله.


 کلاغ ها خوشبخت ترین پرندگان اند چرا که زشت اند و بد صدا، و به برکت این خصلت کسی هرگز اسیر شان نکرده است، هیچ صیادی برای کلاغ ها دانه نمی ریزد،در قفس هیچ پرنده فروشی کلاغی یافت نمی شود، اما همچنان کلاغ ها جزو با هوش ترین حیوانات اند ، آزاد ترین مردمان کسانی هستند که در پی جلوه دادن جاذبه های ظاهری به دیگران نیستند، به دام شکار چیان این جلوه پرستان هم نمی افتند، بگذار اگر می خواهی کسی دوستت بدارد برای آن چیزی باشد که برایش تلاش کرده ای و جزو وجودت شده است، خودت 


آدم ها گاهی به نقطه ای می رسند که هیچ چیز بعد آن مثل قبل نیست، نه حواس نه رنگ ها نه بو ها نه خاطرات نه لذات.  می فهمد در میانه یک بازی نا برابر ایستاده است  که نقش اول اش را خودش بازی می کند اما کارگردان و نویسنده خودش نبوده، تنها چیزی که باعث می شود تماشا برایش کف بزنند بازی زیبای اوست وگرنه هر کسی داستان خودش را دارد.  


ویدئویی از صحنه خروج کودک نه ساله ای که سه روز قبل توسط مادرش به چاه انداختهخ شده بود در فضای مجازی منتشر شده که مرا به فکر فرو برد . بیست و اندی سال پیش ماجرای سمیه و شاهرخ دختری نوجوان که با معضوق اش دو تن از خواهر و برادران خود را در وان خفه کرد در آن زمان این خبر در حد یک انقراض دسته جمعی شوک آور بود زمانه که عوض شد ما هم سر تر شدیم هر روز خبری از قتل یک فرد توسط یکی از عزیزان و بستگان نزدیک اش منتشر می شود ، پدر توسط پسر، پسر توسط پدر و قتل همسر. بدتر از همه قتل فرزند توسط مادر چه بر سر روح و روان یک زن باید بیاید که فرزندش را بکشد .آن هم در چاه ، در این سه روز دلش نرم نشده!؟پشیمان نشده؟

مسخ شده ایم آدمک هایی مبهوتیم که گاهی پسرک چند ساله درونمان را به چاه فراموشی می سپاریم می دانیم کاروانی از آنجا نمی گذرد و در چاه مانده ی ما در چاه می ماند اما دلتنگ نمی شویم پشیمان نمی شویم و همچنان بی دغدغه نفس می کشیم


به نظرم یه فرمول خیلی ساده تو روابط آدم ها باید حاکم باشه برای کسی بمیر که برات بمیره برای کسی تب کن که برات تب کنه، وقتی برای کسی بمیری که فقط برات تب می کنه تهش تویی که یه تیکه ناب از احساس ات رو حروم کردی می فهمی حروم، دیگه ارتباط با آدم هایی که براشون می میری ولی حاضر به تب کردن برات هم نیستن تکلیف اش مشخصه


حماقت تنها سرزمینی است که مرز ندارد و می تواند ساکنان اش را تا بی نهایت تسخیر کند، هر که در آن سکنا گزید هر روز بیشتر و بیشتر به خاک و آب و آفتاب اش عادت می کند به هوایش خو می گیرد و تبدیل به حاکم آن می شود، سخت می شود کسی را از سرزمینی که به آن حکومت می کند هجرت داد


فکر می کنم هر کس باید شاعر شعر های خودش باشد، هیچ احساسی تکراری نیست، عشق ها و فراق ها، درد ها و رنج ها، غربت و حبس و. برای هر کسی یک رنگ دارد، گاهی کلمات، این پاره های پراکنده حاصل از چسبیدن حروف به هم توان ترسیم احساسی را ندارند که در آن غوطه وریم، در میان شان با پاهای راه می روی و فقط خار واژه ها پوستت را می خراشد، هیچ کدام التیام بخش نیست، هر کس باید شاعر خودش باشد، شعر هر کس از نگاه اش تراوش می کند اما اگر شعری به بیتی ختم نشد تقصیر واژه ها نیست، تقصیر بلندی تفاوت هاست و کوتاهی دست کلمات.  گاهی سکوت یک شاعر عمیق ترین غزل ها را زمزمه می کند برای شنیدن شعر آن شاعر فقط ساکت بمان 


فکر می کنم هر کس باید شاعر شعر های خودش باشد، هیچ احساسی تکراری نیست، عشق ها و فراق ها، درد ها و رنج ها، غربت و حبس و. برای هر کسی یک رنگ دارد، گاهی کلمات، این پاره های پراکنده حاصل از چسبیدن حروف به هم توان ترسیم احساسی را ندارند که در آن غوطه وریم، در میان شان با پاهای راه می روی و فقط خار واژه ها پوستت را می خراشد، هیچ کدام التیام بخش نیست، هر کس باید شاعر خودش باشد، شعر هر کس از نگاه اش تراوش می کند اما اگر شعری به بیتی ختم نشد تقصیر واژه ها نیست، کوتاهی از بلندی تفاوت هاست و قصور دست کلمات.  گاهی سکوت یک شاعر عمیق ترین غزل ها را زمزمه می کند برای شنیدن شعر آن شاعر فقط ساکت بمان 


این جراحی های افسار گسیخته زیبایی امری عادی نیست، از وجود یک ژانر گسترده شخصیتی در جامعه حکایت می کند که در آن آن زیبایی همه چیز است. کسانی که با جراحی های زیبایی پی در پی ارزشمندتر می شوند و کسانی که این ارزش را می پذیرند.  شمار فراوان هر دو دسته تلنگری هستند بر این که باور کنیم جامعه ای هستیم که هر روز از ارزش های معنوی دور تر می شویم.  معنویت زیر تیغ هیچ جراحی شکل نمی گیرد، کاش برگردیم به ارزش های ماندگار.

به قول فاضل نظری :

زیباییِ امروزِ تو گنجی ابدی نیست  
بیچاره تو و دلخوشی ِ رو به زوالت


چه نسلی بودیم، جوانی نکرده قدم گذاشتیم به میان سالی، روح مان در همان دوران کودکی مانده همان دوران که خوشی اکتسابی نبود و ذاتی بود ولی جسممان می تازد به سمت پیری که باور اش نمی کنیم، آدم مثل قورباغه است وقتی کم کم پیر می شود وقتی لحظه لحظه سردی پیری سراغ اش می آید و گرمی جوانی را به محیط می دهد پیر می شود و باور می کند پیر شده اما وقتی آخرین خاطره گرم اش کودکی است و ناگهان وارد برهه سرد میانسالی می شود گذر زمان باور اش نمی شود می خواهد از این ورطه سهمگین بیرون بجهد و نمی تواند، افسردگی سراغ ش می آید و نا باوری، این گونه بود نسل ما.  نسلی که از کودکی وارد کهنسالی می شود


فردا می آید- این بازی هم تمام می شود مثل همه بازی های دنیا - همه چیز آرام می شود گویی هرگز اتفاق نیافتاده بود -  این بازی برنده ای نداشت منتها یک بازنده داشت - تاریخ را که می نویسند بازنده ها را به سکوی افتخار هدایت نمی کنند، الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم


در جریان فاجعه ای که در حال شکل گرفتن است همه مردم به حال گنگی دچارند. همه چیز مثل یک خیال یا یک فیلم اخر امانی است . ادم باورش نمی شود حقیقت دارد مدام با خودش می گوید خوابم بیدار می شوم و بعد همه چیز بر می گردد به روال قبل. نه می توانی خودت را التیام دهی ننه دیگران را تاریخ حمله مغول را چندی پیش می خواندم و با خودم می گفتم چقدر در این جریان دیدن مرگ ادم ها عادی شده بوده و احتمالا هر کس فقط به فکر جان خود بوده و گاهی همان هم برایش مهم نبوده ارزو می کرده همه چیز فقط تمام شود در جریان حملات مغول گاهی از یک شهر کسی زنده نمی مانده به تمام ن می کردند و مردان جوان را برده می بردند و بقیه را از لب تیغ می گذراندند امروز کابوس ترسی که گریبان مردم یک شهر را می گیرد حس می کنم مردم در ترس سایر روابط سست تر را فراموش می کنند گاهی حب جان به روابط خانوادگی شان می چربد . ترس مثل یک اژدها روی اندبشه انسان ها چنبره می زند و انها را تغییر می دهد و همه مسایل به جز تنازع بقا برایش کمرنگ می شود در این لبه مرگ و زندگی هیچ تصوری از فردا ندارم . فردا و دیروز لغاتی هستند که ما را از ابدیت جدا کردند و اسیر تفکر انتزاعی کردند که از حقیقت امروز دورمان می کرد کاش فردا طلوع کند شاید تجربه تلخ این لبه تیغ بزرگترمان کرده باشد اگر نکشدمان


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها